دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده ی مستانه زدند
اسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان منو او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
اتش ان نیست که از شعله ی او خندد شمع اتش ان است که در خرمن پروانه زدند
کز چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
|
اما وقتی بیشتر فکر میکنم تورو پیش روی خودم می بینم.
با خودم میگم نه هنوزیکی هست
یکی هست که بشه به خاطرش زنده موند و زندگی کرد
،میشه عاشقش شد و براش جون سپرد
حتی میشه به خاطرش زخم زبون دیگرون رو تحمل کردش
اره اونی که چند وقتیه به خاطرش زندم و دارم زندگی
میکنم....همونی که هر شب به یادش
می خوابم و هر روز با یادش بیدار میشم.کسی که
همه وجودم.همه احساس و عشقمه
هر چند اون کم محلی میکنه و از ما خبری نمیگیره....ولی بی خیال
دوستت دارم ای زیباترین تکیه گاه عاشقانه من